طبع اجتماعی انسان
از انسان سیاسی هر تعریفی داشته باشیم و از هر منظری به تحلیل وی همت گماریم، به هر حال، ناچار باید بپذیریم این انسان در جامعه زندگی میکند. زندگی انسان در جامعهی سیاسی امری تصادفی نیست؛ زیرا هم از حیث تاریخی و هم از حیث جغرافیایی بهقدری فراگیر است که میتوان آن را قاعدهی زندگی انسانی دانست. فراگیری حیات اجتماعی نشانگر این است که انسان به این نحوه حیات نیاز دارد.
در باب منشأ این نیاز سه احتمال قابل فرض است. احتمال اول این است که معضلات حیات فردی انسان را ناچار از انتخاب حیات جمعی کرده است. این نظریه به نظریهی اجتماعی بالاضطرار بودن انسان موسوم است. احتمال دوم این است که انسان با مقایسهی مزایای زندگی زندگی فردی یا اجتماعی زندگی اجتماعی را انتخاب کرده است که میتوان از آن به نظریهی اجتماعی بالاختیار بودن انسان نام برد. نظریهی سوم بر آن است که انسان، مستقل از معضلات حیات فردی، اساساً نیازمند به حیات اجتماعی آفریده شده است. یعنی انسان، چنان که نیازمند به آب و غذا و ارضای غریزهی جنسی آفریده شده است؛ نیازمند به حیات اجتماعی آفریده شده است. این نظریه نیز به نظریهی اجتماعی بالطبع بودن انسان موسوم است.
بسیاری از اندیشمندان مسلمان، از جمله متکلمان شیعه، اجتماعی بالطبع بودن انسان را پذیرفتهاند. از جمله علامهی حلی مینویسد:
انسان مدنی بالطبع است و ممکن نیست در امور زندگیاش به تنهایی مستقل شود؛ به جهت نیاز به غذا، پوشیدنی، مسکن و دیگر ضروریات زندگی که این نیاز خاص او است و همنوعان او نیز در آن نیاز با او شریکاند. تأمین این امور در مدت زندگی انسان، که آنها را تأمین کند و به کار ببرد، ممکن نیست. پس ناچار از اجتماع برای این افعالاند، به گونهای که همکار برای آسانسازی کارها یافت شود. پس هر یک کاری انجام میدهد که دیگری از آن بهره میبرد و نظام جز با آن ممکن نیست.1
آیهی کریمهی «نَحْنُ قَسَمْنا بَیْنَهُمْ مَعِیشَتَهُمْ (زخرف : 32)» (ماییم که میان آنان ابزار زندگی آنان را در زندگانی دنیا بخش کردهایم) و نیز روایت متین مشهور از امام صادق (علیه السلام) مؤید این ادعا است: جَمِیعُ الْمَعَایِشِ کُلِّهَا مِنْ وُجُوهِ الْمُعَامَلَاتِ فِیمَا بَیْنَهُم:2 (همهی اسباب زندگی، همهاش، از اقسام روابط و تعاملهایی است که در میان مردم برقرار است).
1علامه حلی، الالفین، ج1، ص51، الموسسة الاسلامیة، قم، چاپ اول، 1423ق.
2ابو محمد حسن بن علی بن حسین بن شعبه حرانی، تحف العقول، ص331.